14 ساله بودم که خواستگارم عاشق دختری دیگر شد و من را رها کرد
زن ۴۸ ساله ای با بیان اینکه بارها آرزو می کردم که این فرزند را نداشته باشم، از ماجرای خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد گفت: طبق عرف و برخی از آداب و رسومی که هنوز هم وجود دارد. برخی از نقاط کشور قرار بود به خواست بزرگترهایم با نوه دختر عمویم ازدواج کنم، به همین دلیل در سن ۱۴ سالگی مراسم خانوادگی گرفتند و به «شیرینی خوران» گفتند تا هیچکس دیگری نرود. به خواستگاری من بیا تا همه بدانند که قرار است با «عباس» ازدواج کنم. اما مدتی بعد عباس عاشق دختر دیگری شد و حاضر به ازدواج با من نشد. در این شرایط با اینکه طعم نامزدی را نچشیده بودم، تبدیل به یک دختر مطلقه شدم.
خلاصه اینکه یک سال بعد از این ماجرا و در حالی که ۱۵ سال بیشتر نداشتم «محمد» به خواستگاری ام آمد و خانواده ام برای فرار از سرزنش و نگاه های کنایه آمیز مردم مجبور شدند با این ازدواج موافقت کنند. با اینکه می دانستم مادر «محمد» در زندگی عروس هایش دخالت می کند و هیچ کس بدون اجازه او نمی تواند کاری انجام دهد و هیچ آرزویی نداشته باشد، به ناچار ازدواج با او را پذیرفتم، اما از همان ابتدای زندگی ما زندگی مشترک، مشکلات من به این دلیل شروع شد که «محمد» نیز تحت تأثیر رفتار و گفتار مادرش قرار گرفته بود و با سوء ظن مرا کنترل می کرد. وقتی در سال اول زندگی ام باردار نشدم این رفتارها شدت گرفت و نیش ها و متلک ها قلبم را آزار می داد. حتی وقتی دکترها می گفتند من مشکلی برای بارداری ندارم و همسرم باید درمان شود، مادرشوهرم مدام به من می گفت که نمی توانم باردار شوم!
از طرفی مادرم هم اصرار داشت که در جوانی طلاق بگیرم تا زندگی آرامی داشته باشم! در این شرایط نمی دانستم باید چه کار کنم چون «محمد» با همه بدبینی هایش مرا دوست داشت و من هم نمی توانستم از او طلاق بگیرم. به همین دلیل از تصمیم طلاق منصرف شدم و به زندگی با «محمد» ادامه دادم، اما سعی کردم راهی برای درمان شوهرم پیدا کنم. «محمد» نگهبان یک مجتمع مسکونی بود و درآمد چندانی نداشت، با این وجود هزینه های زیادی برای درمان پرداختیم تا اینکه بالاخره زحمات ما به ثمر نشست و من در ۳۲ سالگی باردار شدم.
از روزی که «عنایت» به دنیا آمد، زندگی ما رونق دیگری گرفت. حالا تمام شادی ها و شادی های ما با فرزندمان تقسیم شد. به قول معروف نگذاشتیم «قند در دلش آب شود». هر چه می خواست در اختیارش می گذاشتیم. من به کسی اجازه نمی دهم اشتباهات پسرم را به رخ بکشد یا او را سرزنش کند! اما نمی دانستم در تربیت او اشتباه می کنم! من به حرف بزرگترها گوش ندادم، بنابراین پسرم بسیار مغرور و پر توقع بود. حالا او رفتار شیطنت آمیزی دارد و حتی با پدرش درگیر می شود و او را کتک می زند! ساکنان محل مدام از اعمال شیطانی او شاکی هستند و ما کاری نکرده ایم. به همین دلیل به کلانتری آمدم تا شاید راه حلی برای این مشکل پیدا کنم، اما ای کاش…
با توجه به اهمیت این موضوع، تلاش مشاوران برتر مددکاری اجتماعی با دستور سرهنگ غلامعلی تیموری (رئیس کلانتری امام رضا مشهد) برای بررسی راهکارهای روانشناختی و معرفی این نوجوان به مراکز مشاوره پلیس آغاز شد. .
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی