پدر و مادرم پزشک هستند اما من سارق کارتنخواب شدم
خلاصه درس و مدرسه اولویت اول زندگی پدر و مادرم بود به طوری که مجبور شدم در ۳ ماه تابستان به کلاس های تقویتی و آموزشی بروم و درس بخوانم. به همین دلیل هیچ وقت بچه دار نشدم و نمی توانستم با دوستانم در خیابان بازی کنم. من یک بازی کودکانه را از دست دادم، اما همچنان به کلاس های آموزشی مختلف می رفتم.
این جوان ادامه داد: هر چه بزرگتر می شدم سختگیرتر می شدند. مادرم همیشه در گوشم زمزمه می کرد که اگر درس نخوانم و دکتر شوم برایش شرم آور است که پسرش در رشته آبزی درس می خواند! با اینکه استعداد زیادی در تعمیرات و کارهای فنی داشتم، پدر و مادرم اجازه نمی دادند در هنرستان یا رشته های فنی درس بخوانم، مدام مرا با بچه های همکارانشان مقایسه می کردند که پسر فلانی اول شد. در المپیاد، پسر فلانی در تیزهوشان رتبه اول را کسب کرد. و … با شنیدن این جملات اضطراب و نگرانی ام بیشتر شد چون در ریاضی ضعیف بودم و آن را نمی فهمیدم! خوب یادم می آید وقتی کلاس چهارم ابتدایی درس می خواندم آرزو داشتم مثل بعضی از همکلاسی هایم تبلت یا گوشی هوشمند داشته باشم اما مادرم اصلا اجازه نداد. برای خریدن هر چیزی که لازم داشتم شرط گذاشت که بزرگ شوم و نمرات شما را ببینم، اگر در همه دروس ۲۰ گرفتید، من برای شما تبلت می خرم! به طور کلی تمام نیازهای من به نمرات آزمون بستگی داشت و بر اساس آن سنجیده می شد، اما به دلیل ریاضی هرگز نتوانستم در همه دروسم ۲۰ بگیرم. وقتی تبلت دوستانم را سر کلاس دیدم خیلی دلم سوخت و این موضوع برایم گیج کننده بود. در این بین یکی از همکلاسی هایم که پدر و مادرش طلاق گرفته بودند و پسری بسیار قلدر و شرور بود و می دانست که من به تبلت علاقه زیادی دارم، یک روز تبلت یکی از همکلاسی هایمان را از کیفش درآورد و داد. به من گفت: خیلی زود. بذار تو کیفت! وقت تفریح بود و همه بچه ها رفته بودند حیاط مدرسه، خیلی ترسیده بودم، دستانم می لرزید، به اشکان گفتم: این دزدی است! گفت: ول کن پدر! بذار تو کیسه!
بعدازظهر با هم به یک کافی نت رفتیم و اشکان رمز تبلت را باز کرد. خلاصه شبا دور از پدر و مادرم با تبلت بازی کردم. دبستان تمام شد و هیچکس از دزدی تبلت چیزی نفهمید اما وقتی همه بچه ها فهمیدند اشکان از کیفشان دزدی می کند وارد دبیرستان شدم! او هم مرا تهدید کرد که به کسی نگو وگرنه لو می دهد! بالاخره اشکان را از مدرسه اخراج کردند و هر بار برای دادن پول پیش من می آمد. من هم می ترسیدم ماجرای سرقت تبلت را فاش کنم، به همین دلیل مدام از کیف پول پدرم پول می گرفتم و به او می دادم تا اینکه ترسیدم. من مدام از پدر و مادرم پول می دزدیدم تا اینکه پدرم متوجه شد و مرا کتک زد! از آن روز به بعد از پدرم متنفر بودم. ۱۵ ساله بودم که از خانه فرار کردم و به خانه ناپدری اشکان رفتم. من دیگر مدرسه نرفتم و با اشکان در پارک ها پرسه می زدیم و به خاطر اینکه پدر اشکان معتاد و فروشنده مواد مخدر بود، مواد می فروختیم!
پدر و مادرم همه جا نگران بودند که ردی از من پیدا کنند. حتی عکس من را در روزنامه چاپ کردند اما اشکان را نمی شناختند. در این شرایط زمانی به خودم آمدم که در منجلاب اعتیاد و جنایت غرق شده بودم. ۷ سال از آن روزها می گذرد و اشکان به جرم دزدی به زندان می رود و ناپدری اش دیگر مرا به خانه راه نمی دهد و به همین دلیل خواب آلود شدم و برای تامین هزینه اعتیادم شروع به فروش مواد مخدر کردم. حالا قرار بود برای حفظ آبروی خانواده ام دکتر شوم، آرزو دارم روزی به آغوش خانواده ام برگردم، اما ای کاش…
با توجه به سابقه تلخ این جوان ۲۲ ساله، با صدور دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری شهید نواب صفوی) تحقیقات قانونی و اقدامات روانی برای رهایی وی از چنگال اعتیاد آغاز شد. اداره مددکاری اجتماعی
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی