نامزدم اسیر هوسهای شیطانی است، میخواهم جدا شوم
این دختر ادامه داد: دایی و پدرم در یک کارخانه تولیدی کار پیدا کرده بودند و به همین دلیل در ساختمانی ۲ طبقه مستقر شدیم و زندگی شیرینی را با خانواده عمویم آغاز کردیم. من و پسر عمویم هم در مقطع ابتدایی ثبت نام کردیم و وقتمان را با بازی های کودکانه می گذراندیم. گاهی با عروسک بازی می کردیم و گاهی از بازی با تفنگ لذت می بردیم. خلاصه ماهها و سالها طوری گذراندیم که انگار یک خانواده هستیم. دایی از بچگی به من می گفت «عروس دایی» اما منظورش را نمی فهمیدم. در این شرایط دبیرستان را تمام کردم و داشتم خودم را برای آزمون سراسری آماده می کردم که یک شب پسرخاله ام مادرم را به گوشه آشپزخانه کشید و برای «رامین» از من خواستگاری کرد. من همیشه “رامین” را به عنوان پسر عمویم دوست داشتم، از شنیدن این خواستگاری شوکه شدم زیرا هرگز به ازدواج با او فکر نکرده بودم. بالاخره با اصرار عمو و خاله من و رامین در حالی که در یک شرکت خصوصی مشغول به کار بود سر سفره عقد نشستیم. یک سال از نامزدی ما گذشته بود و من عاشقانه او را دوست داشتم اما رفتار رامین کم کم تغییر کرد. لباس های شیک می خرید و از انواع عطر و ادکلن استفاده می کرد و به من توجهی نمی کرد. من هم اهمیتی نمی دادم و رفتار سرد او را دلیل خستگی از کار می دانستم اما دوران نامزدی ما بسیار طولانی بود به طوری که بارها پدرم برای شروع زندگی مشترک به خانه عمویم می رفت. دایی و زن دایی ام برای سامان دادن به زندگی ما از هیچ تلاشی دریغ نکردند اما «رامین» همیشه بهانه می آورد. از طرفی با اینکه ۶ سال از نامزدی ما گذشته بود، احساس کردم رامین دیگر معشوق سابقش نیست و خیلی کم به من توجه کرد تا جایی که حتی به تماس های تلفنی من هم جواب نمی داد و با هم برخورد کردیم. رابطه عاطفی سرد با یکدیگر . با این حس عجیب حس عجیبی داشتم. برای همین یک روز دنبالش رفتم. «رامین» در حالی که می ترسیدم در این حالت با من روبرو شود با خرید شاخه گل به راه خود ادامه داد. دستانم از اضطراب و نگرانی می لرزید تا اینکه جلوی رستورانی با دختری آشنا شد و با هم وارد رستوران شدند. حدس من درست بود، او به من خیانت می کرد و به همین دلیل نمی خواست زندگی مشترک ما را شروع کنیم. وقتی دیدم سر میز رستوران با صدای بلند می خندند و خوش می گذرانند، بلافاصله به دایی زنگ زدم و موضوع را به او گفتم. طولی نکشید که عمویم به رستوران رسید. «رامین» با دیدن ما از خجالت و شرم دست و پایش را گم کرد. عمویم با قیافه ای عصبانی گفت: فکر نمی کردم همچین پسری بزرگ کرده باشم! من را با خانواده عمه روی یخ گذاشتی! حالا با روسپی ها در رستوران ها قرار می گذارید؟ با سکوت رامین من و عمویم به خانه برگشتیم اما از آن روز دیگر خوشی را ندیدم و مدام گریه می کردم. ! تا اینکه «رامین» همه چیز را تمام کرد. گفت: من هیچ علاقه ای به تو که دختر روستایی هستی نداشتم و فقط به خاطر پدر و مادرم سر سفره عقد نشستم! حالا به کلانتری آمده ام تا برای طلاق آماده شوم چون دیگر نمی توانم با یک مرد زیر یک سقف بروم. که اسیر آرزوهای خائنانه است. اما ای کاش…
با راهنمایی و تاکید سرگرد احسان سبقبر (رئیس کلانتری شفای مشهد) بررسی های کارشناسی و اقدامات مشاوره ای در خصوص این حادثه ناگوار در معاونت اجتماعی کلانتری آغاز شد.
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی