دختر پارکنشین چگونه زندگیاش را تباه کرد؟
دختر ۱۵ ساله ای که به همراه چند دختر دیگر پس از درگیری وحشتناک در پارک به مرکز پلیس منتقل شده بود، با دیدن چهره نگران و اشک آلود پدرش، ماجرای خود را برای مشاور و اجتماعی گفت. کارگر کلانتری شفای مشهد: اسم من ستاره است. اما دوستانم به من می گویند سی تی! چون چند ماه پیش که به تنهایی به یکی از پارک های مشهد رفتم با چند دختر جوان آشنا شدم که آرایش و لباس مناسبی نداشتند. من هم از روی کنجکاوی با آنها رابطه برقرار کردم و به قول معروف وارد گروهشان شدم. خیلی زود لباس و رفتارم تغییر کرد و تحت تأثیر حرف های «مجیک» قرار گرفتم. ایشان سرپرست این گروه بودند و مدام در فضاهای مجازی گروه و کانال راه اندازی کردند و ما هم عضو شدیم. او دختر طلاق بود و هر کاری می خواست راحت انجام می داد. می گفت: تو لایق بهترین ها هستی و باید برای خودت زندگی کنی! چرا باید دیگران به جای تو تصمیم بگیرند، ما باید آزاد باشیم و طبق سلیقه خود رفتار کنیم و… من هم متاثر شدم، با سرزنش های سحر حجاب را از سرم برداشتم چون به من گفت دختری ترسو و عقب مانده! از طرفی صحبت های «سحر» باعث شد با جسارت در مقابل پدر و مادرم بایستم به طوری که درس را رها کردم و اوقاتم را به پرسه زدن در فضای مجازی و هم نشینی با این دسته از دوستان گذراندم.
دیگر به نصیحت و همدردی پدر و مادرم اهمیت نمی دادم و با آرایش های سنگین در خیابان ها و پارک ها ظاهر می شدم. امروز تو پارک با گروه سحر قرار گذاشتیم و از هر دری داشتیم حرف میزدیم تا اینکه یه دسته دیگه از دخترایی که تو پارک نشسته بودند به سمتمون اومدن. یکی با کف دستش به سرم زد و داد زد: سی تی چاق تو کی هستی؟ با این جمله خیلی عصبانی شدم و در حالی که داشتم موهایش را می کشیدم از مبل پایین آمدم و داد زدم چاق شدی دیوونه شدی! و اینگونه درگیر شدیم. فریاد و دعوای ما باعث شد دیگران با پلیس ۱۱۰ تماس بگیرند، حالا پدرم با اشک هایش سعی می کند مرا از دوستانم جدا کند در حالی که من به آنها علاقه مند شده ام و نمی توانم آنها را فراموش کنم!
وقتی صحبت های دختر نوجوان به اینجا رسید، کارشناس مشاور مددکاری اجتماعی با راهنمایی سرگرد احسان سباکبر (رئیس کلانتری شفا) تعدادی پرونده و تصاویر دخترانی که در پارک ها مورد بی توجهی قرار گرفته و به دام افتاده بودند را قرار دادند. توسط گروه های تبهکار روی میز و او در مقابل “ستاره” باز شد و از او خواست تا داستان وحشتناک و تلخ چند تن از این دخترانی را که تحت تاثیر دوستان ناباب قرار گرفته اند و با شروع این بدحجابی های ساده زندگی و آینده خود را تباه کرده اند، بخواند! دقایقی بعد “ستاره” پدر اشک آلودش را در آغوش گرفت و فریاد زد: “ببخش!” من در مسیر تباهی بودم و خودم را نفهمیدم…
«ستاره» در حالی که زبانش در ستایش رئیس کلانتری و مشاور باز شده بود به همراه پدرش کلانتری را ترک کرد و چون گرگ هایی را در لباس میش می شناخت، در پوستش جا نمی شد.
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی