روایت زندگی تلخ زنی که ۱۷ سال کارتنخواب بوده است
او از زندگی تلخش با «شیرین» که ۱۷ سال با مقوا می خوابد می گوید: شیرین که پس از ۲۵ سال اعتیاد هشت ساله می شود، پاک است، می گوید:
ازدواج کردم تا زندگی بهتری داشته باشم. اما نمی دانستم که دارم از چاله به چاه می افتم. برای دختران همسایه و همسایه ما ازدواج راهی برای فرار از بدبختی خانه پدر و مادرشان است. بسیاری از آنها مثل من بدشانسی هستند. اتفاقا وقتی با دخترم به خانه برگشتم همه متوجه شدند که من مواد مصرف می کنم.
دلیل اصلی خروجم از خانه مصرف خودم بود، چون شوهرم به من مواد نمی داد و خماری آزارم می داد.
گاری خوابم از پارک جلوی خانه مان شروع می شد اما وقتی به خانه آمدم بیرون هوا سرد بود و برای اینکه لباس های بچه ام را بشویم و جای گرمی برای دخترم داشته باشم هر جا که به من می گفتند رفتم.
رابطه با افراد مختلف برایم خیلی سخت بود، اما چون دخترم سقفی بالای سرش بود و در سرما نبود، هر کاری را می پذیرفتم و هر رابطه ای را می پذیرفتم.
۷ سال از عمرم را در زندان گذراندم. ۷ سال زندان شوخی نیست. هر روز یک عمر است. زمانی که داخل زندان بودم با مواد مخدر جدید آشنا بودم و از فرزندم غافل بودم. من کاملاً فراموش کردم که یک دختر دارم.
از صحرا و ویرانه بیرون آمدم. به قول معروف من تنها شده بودم. حتی گاهی در ماشینی که در حال سوختن بود می خوابیدم.
من با مردی آشنا شدم، می گویم مرد دلیلی دارد. وقتی در یک پاتوق زندگی می کنید، بسیاری از مردم نمی دانند. خیلی ها برای دادن یک بسته به شما زحمت زیادی می کشند، اما اینطوری نبود. او سایه من شد و از من مراقبت کرد. خیلی حواسش به من بود، آن روزها هر کاری می کرد تا کسی مزاحمم نشود و مزاحمم نشود. تمام سال هایی که با او زندگی کردم، تمام امیدم به ماشین سوخته ای بود که سقف زندگی ما بود. شیرین قبل از منوچهر گدائی بود که برای خرج وسایلش ضایعات جمع می کرد اما وقتی منوچهر آمد من دست از کار کشیدم و خانه دار شدم. منظورم از خانه، ماشین سوخته ای است که در آن در چادر زندگی می کردیم.
بعد از ۷ سال خانواده منوچهر آمدند و او را بردند تا بروند. از همان روز به مردگان پناه بردم و به بهشت زهرا رفتم.
لباس مردانه می پوشیدم و وانمود می کردم که مرد هستم تا کسی با من کاری نداشته باشد.
دو سال از منوچهر خبر نداشتم تا اینکه منو پیدا کرد و داخل همون ماشین سوخته شد و دوباره زندگی کردیم. زمانی که منوچهر با من شروع به زندگی کرد، مواد مخدر مصرف نکرد اما پس از مدت کوتاهی مصرف کننده هم شد.
بدترین چیز این بود که برای غذا خونه به خونه می رفتم. مجبور شدم در سطلهای زباله که قبلاً میخوابیدم چیزی برای خوردن وجود نداشت. برای همین به خانه هایشان می رفتم. یک بار تابستان بود و هوا آنقدر گرم بود که فکر کردم هر لحظه ممکن است از گرما بمیرم. از این رو برای گرفتن یخ به خانه ای رفتم، اما صاحب خانه به دنبالم دوید و مرا کتک زد.
دوبار خودم را از پل هوایی پرت کردم و چک و ضربه آن دو بار را الان که زانوهایم خیلی درد می کند می بینم. پول نداشتم برم دکتر. زانوهام هم پشمالو و ورم کرده بود.
بعد از اینکه پاک شدم و چهار سالگی پاکی ام را جشن گرفتم، ویدیویی از خودم در اینترنت منتشر کردم تا شاید دخترم مرا ببیند و به سراغم بیاید. نگار من را از طریق همین فیلم دنبال کرد.
من نمی دانم خواب چه معنایی دارد و هرگز خواب ندیدم.