تباهی زندگی زن جوان در عشق پوشالی به خواستگار سابق
یک روز صبح پاییزی که باد شدیدی می وزید و برگ های زرد درختان به اطراف می وزید، ناگهان زنی که به دروغ خود را ۳۶ ساله معرفی کرده بود، با چهره ای برافروخته و گیج وارد کلانتری شد و صورتش سفید شده بود. یک جسد مرده این یک روح بود، سریع به آبفروشی رفتم و برایش لیوان آب آوردم و او را به آرامش دعوت کردم و ماجرا را جویا شدم.
گفت از گفتن داستانش خجالت میکشم و بعد از قورت دادن آهی کشید و جرعه ای آب نوشید و اینطور گفت.
در خانه پدری پدرم هیچ وقت با من رفتار خوبی نداشت و بیشتر به برادرانم توجه داشت. یادم نیست که مرا بوسید. ۱۹ ساله بودم که بدون اینکه نظر من را بپرسد یا به نظرم اهمیت بدهد مرا مجبور کرد با قاسم ازدواج کنم. من یک سال اختلاف سنی داشتم.
من هیچ علاقه ای به قاسم نداشتم، بیشتر روزهای زندگی ام با قاسم خلوت می کرد، قاسم صبح ها برای کار از خانه بیرون می رفت و عصرها خسته و کوفته به خانه برمی گشت و روزها را به تهیه غذا و کار می گذراندم. خشکشویی. لباس ها را می شوم و خانه را تمیز می کنم.
احساس می کردم زندگی ام تکراری شده و قاسم اصلا به من توجهی نمی کند و هر وقت اعتراض می کردم مرا سرزنش می کرد و می گفت اینجا خانه پدرت نیست که بخوابی و غذای آماده مادرت را بخوری، اینجا باید برای اداره خانه .
احساس می کردم برای ازدواج زود است و با همسرم اختلاف سنی دارم، نظرات ما متفاوت بود، وقتی دو دختر داشتم هیچ تغییری در زندگی مشترکمان ایجاد نشد و تنها دلیل من برای ادامه زندگی بود. بوی دو دخترم
همیشه احساس می کردم قاسم به من علاقه ای ندارد، می خواستم یک بار به من بگوید عزیزم یا یادم نیست به من گفت دوستت دارم، یعنی احساس می کردم نمی داند اما ما زندگی آرامی داشتیم
در طول زندگیم هر کاری می کردم علاقه ای به همسرم نداشتم چون در نوجوانی خواستگارم مردی به نام یوسف بود و همیشه احساس می کردم شاید زندگی با یوسف بهتر شود و مدام به این موضوع فکر می کردم.
یک روز صبح که برای خرید سبزی به بازار رفتم، به طور اتفاقی با یوسف آشنا شدم، انگار زندگی من جان تازه ای گرفت، به وضعیت زندگی خود و دخترانم فکر نکردم، فکر می کردم دارم از زندان آزاد می شوم. زندان درون من
بدون اینکه به کسی بگویم یا ماجرا را با کسی در میان بگذارم، مخفیانه از طریق تلفن با او تماس گرفتم.
یوسف شماره من را داشت و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم، در این مدت شرایط چند ساله ازدواجم را به او گفتم، خیلی به یوسف وابسته شده بودم و مدام منتظرش بودم. به من زنگ بزند و بگوید فریبا خیلی دوستت دارم. .
متن پیام های عاشقانه یوسف را پاک نکردم و در خلوتم به خواندن آن پیامک ها ادامه دادم تا اینکه همسرم که پیامک های تلفن همراهم را می خواند متوجه موضوع شد و این باعث طلاق همسرم شد، اما مهم نبود. برای من چون یوسف گمشده ام را پیدا کرده بودم و احساس می کردم که او مرا بسیار دوست دارد.
بعد از طلاق خبری از یوسف نبود تا اینکه یک روز شماره ناشناس با من تماس گرفت و من که بی حوصله یوسف بودم گوشی را برداشتم. مردی با صدای آرام و مهربان خود را دوست یوسف معرفی کرد و گفت که یوسف گفته است که تو را می خواهم. او مرا برد، حالم خوش نبود، خواستم کسی را اذیت کنم که بهتر از یوسف، تردید نکردم و با او رفتم. در راه ۲ مرد دیگر سوار ماشین شدند، جوان گفت نترس اینها مسافر هستند تا اینکه ناگهان فرمان ماشین را چرخاند. و وارد یک جاده فرعی شد…
حالا فهمیدم یوسف عشق اسطوره ای من نبود و مرا برای خودش نمی خواست و من حریص شرط بندی های یوسف بودم.
حالا از کاری که کردم پشیمانم چون بچه ها و همسرم را به خاطر عشق ناتمام جوانی رها کردم و این همه سال عمرم را هدر دادم. حالا دیگر دلیلی برای زندگی ندارم و فقط با خودم می گویم ای کاش بمیرم، قاسم خیلی مرد خوبی بود و من اشتباه کردم. کردم، کاش دوباره آن روزها برمی گشت، کاش می توانستم دوباره با همسر و دخترم به پارک بروم، کاش می دانستم زندگی آرام و آسوده ای را که قاسم برای من و دخترانم فراهم کرده بود. .
نظریه تخصصی
ازدواجی که پایه و اساس آن بدون شناخت انجام شود، باعث اختلاف و در نهایت طلاق می شود… به طوری که زوجین و خانواده هایشان باید در افق میهن همسر بسیار دقت و آگاهی داشته باشند.
عدم محبت، محبت و علاقه زوجین باعث وابستگی و تمایل هر یک از زوجین به شخص ثالثی می شود که عواقب جبران ناپذیری برای هر یک از این افراد در پی خواهد داشت.
بدیهی است زوجین و خانواده هایشان قبل از ازدواج به مشاوران و مشاوران مراجعه کنند.
در دوران زندگی زناشویی اگر سردی و مشکل خاصی در روابط زوجین وجود دارد باید به مشاوران مراجعه کرد تا کانون خانواده آنها دچار بحران نشود.