ترندهای روز

تنها بازمانده سقوط هواپیما: «هشت روز با جراحات شدید در جنگل زنده ماندم»

پایگاه خبری تحلیلی افق میهن (ofoghmihan.ir):

آنت هرفکینز، یک سرمایه گذار هلندی، با نامزدش برای تعطیلات به ویتنام رفت. اما هواپیمای آنها سقوط کرد و فقط او زنده ماند.

سال ۱۹۹۲ بود. آنت هرفکینز و نامزدش ویلیام فون درپاش، یا همان طور که آنت او را «پاشی» صدا می‌کرد، برای سفر به یک استراحتگاه ساحلی زیبا در ویتنام آماده می‌شدند.

آنت در زمینه امور مالی و سرمایه گذاری در مادرید کار می کرد و از سال ۱۹۷۹ با همکلاسی دانشگاه خود پاشی رابطه دور داشت.

در مسیر بین شهر هوشی مین و ساحل Nha Trang، هواپیما با آب و هوای بد برخورد کرد و با کوهی دورافتاده و پوشیده از مه در اعماق جنگل‌های ویتنام برخورد کرد. این فاجعه جان ۳۰ مسافر و خدمه، از جمله نامزد دوست داشتنی آنت، پاشی را گرفت.

آنت با درد ناشی از شکستگی‌ها و زخم‌های متعدد روی بدنش هشت روز در جنگل زنده ماند و قادر به راه رفتن نبود. در حالی که آب بدنش تمام شده بود و غم از دست دادن عشق جانش را زمین زده بود.

او در مصاحبه با بی بی سی آن ساعات را به یاد می آورد و می گوید که این تجربه به او آموخته است که زیبایی های زندگی را حتی در تاریک ترین لحظات پیدا کند.

عشقی که با شجاعت شروع شد

آنت به یاد می آورد: “من رابطه ام را با پاشی بر سر یک شرط بندی شروع کردم.” گفت کاری کن که جراتش را نداری و با جسارت بوسیدمش.

آنها دوستان صمیمی بودند و در یک اقامتگاه دانشجویی زندگی می کردند. آنها پس از شروع رابطه با یکدیگر متوجه شدند که واقعاً یکدیگر را دوست دارند. آنت می گوید: «احساس می کردم در لاتاری برنده شده ایم.

این دو به مدت ۱۳ سال با هم بودند تا اینکه پاشی برای تعطیلات عاشقانه در ویتنام برنامه ریزی کرد. این دو به مدت شش ماه در دو کشور جداگانه کار کرده بودند. پاشی در یک بانک در ویتنام کار می کرد و آنت یک دلال سهام در اسپانیا بود.

پرواز آنها در ساعت ۷:۰۰ صبح از شهر هوشی مین به سمت ساحل تفریحی ویتنام بود.

آنت می‌گوید: «صبح از خواب بیدار شدم چون می‌خواستم دوباره بخوابم و وقتی هواپیما را دیدم به او گفتم که سوار این هواپیما نمی‌شوم».

هواپیمای کوچکی بود. هواپیمای یاکولف یاک ۴۰ ساخت شوروی مبتلا به کلاستروفوبیا بود.

اما رفتن به هوشی مین با ماشین امکان پذیر نبود زیرا جنگل های این منطقه انبوه بود. پاشی به او گفت: برای هر دوی ما سوار هواپیما شو. در نتیجه هر دو سوار هواپیما شدند. آنها در ردیف دوم بودند و آنت در صندلی راهروی هواپیما.

قرار بود یک پرواز کوتاه ۵۵ دقیقه ای باشد، اما آنت بی قرار و ناراحت بود.

آنت به یاد می آورد: «من فقط به ساعت خیره شده بودم.

هر دقیقه که می گذشت را می شمردم و شعر آلمانی را که در مدرسه یاد گرفته بودم زمزمه می کردم تا زمان را سپری کنم.

تنها پنج دقیقه قبل از فرود هواپیما نگذشته بود که هواپیما به شدت لرزید. همه مسافران جیغ کشیدند و پاشی گفت: امیدوارم زنده بمانیم.

موتورهای هواپیما با شدت بیشتری شروع به کار کردند و هواپیما سقوط کرد. هر دو به هم نگاه کردند و پاشی دستش را گرفت و ناگهان همه چیز جلوی چشمانشان سیاه شد.

این هواپیما در اعماق یکی از جنگل های انبوه ویتنام سقوط کرده بود.

تنها بازمانده

تنها بازمانده سقوط هواپیما: بقایای پرواز ۴۷۴ خطوط هوایی ویتنام که در سال ۱۹۹۲ سقوط کرد

آنت با صدای جیرجیرک ها و میمون ها در جنگل از خواب بیدار شد.

آنت به یاد می آورد: “من یک جسم سنگین را از روی بدنم برداشتم.” The airplane seat was with the lifeless body of the man who was sitting on it.

با فشار من جسد مرد از روی صندلی افتاد.

پاشی در سمت چپش با لبخندی زیبا روی صندلیش نشسته بود. اما او مرده بود.

آنت می گوید: «خودم را در ته جنگل دیدم و در میان درختان و بوته ها احاطه شده ام. فکر می کنم در شوک بودم.”

پاهایش شکسته بود. ۱۲ شکستگی در ناحیه لگن، ریه هایش کار نمی کرد و فکش هم شکسته بود.

هواپیما به کوه برخورد کرده بود، بالش را گم کرده بود، به کوه دیگری برخورد کرده بود و واژگون شده بود.

آنت کمربند ایمنی خود را نبسته بود و می‌گوید: «من مثل لباس‌های داخل ماشین لباسشویی می‌چرخیدم تا اینکه زیر صندلی کسی در راهروی هواپیما افتادم».

دامنش را باد برد و زخم بزرگ و عمیقی روی یکی از پاهایش داشت. آنت می‌گوید: «می‌توانستم استخوانم را ببینم و می‌توانم حشرات را ببینم که اطراف زخم جمع شده‌اند.

او مردی ویتنامی را در سمت راست خود دید که هنوز زنده بود و در حال صحبت بود.

آنت از او می پرسد که آیا فکر می کند امدادگران بیایند یا خیر، و مرد پاسخ می دهد: “بله، آنها خواهند آمد”، زیرا آن مرد “فرد مهمی” بود.

وقتی متوجه شد آنت از پاهای برهنه اش ناراحت است، یک شلوار از چمدان کوچکش بیرون آورد و به او داد.

آنت می گوید: «شلوار را با درد طاقت فرسا پوشیدم. شاید این نشانه این بود که چگونه سعی می کنیم ظاهر خود را حتی در بدترین و عجیب ترین شرایط حفظ کنیم.

شلوار از زخم او در برابر هجوم حشرات محافظت می کرد.

نزدیک غروب، دیدم مرد ضعیف‌تر شد و زندگی از او می‌ریخت، تا اینکه سرش را پایین انداخت و مرد.

“در ابتدا صدای ناله و ناله مردم را می شنیدم، اما وقتی شب فرا رسید دیگر صدایی شنیده نشد و کاملا احساس تنهایی می کردم.”

دختر شهر در جنگل

آنت با مرگ مرد ویتنامی وحشت کرد، اما خیلی زود با اتفاقی که افتاده بود کنار آمد. او سعی کرد فقط به لحظه فکر کند و از افکار فاجعه آمیز مانند ترس از حمله ببر در جنگل اجتناب کند.

من باید فقط روی تنفسم تمرکز می کردم. هرگز در کلاس تمرکز حواس یا چیزی شبیه به آن شرکت نکرده بودم. این واکنش کاملاً غریزی من بود، اما کمک زیادی به من کرد.”

او دو روز اول را در کنار بدن بی جان این مرد ویتنامی ماند تا «درست مثل بامبی در کنار مادرش» احساس تنهایی نکند.

آنت می گوید: با گذشت زمان، بدن آزاردهنده می شد تا زمانی که مجبور شدم از آن دور شوم. به جای اینکه به آن نگاه کنم، به جنگل نگاه کردم. به هزاران برگ کوچک روبروم نگاه می کردم.

آنت یک دختر شهری بود که در بازار سهام و امور مالی کار می کرد و به طور منظم بین نیویورک و لندن سفر می کرد.

او به یاد می آورد: «ناگهان احساس کردم که جنگل چقدر زیباست. هر چه بیشتر روی برگ درختان تمرکز می کردم، قطرات روی آنها و نوری که به قطره ها می تابد، همه چیز برایم زیباتر می شد.”

او مجذوب زیبایی های جنگل شد و توانست زنده بماند.

وقتی باران کمی می بارد، زبانش را بیرون می آورد تا مقداری از قطرات باران را بنوشد، اما این مقدار کافی نبود. بالاخره راه دیگری به نظرش رسید.

او با کمک آرنج‌هایش لگن و پای شکسته‌اش را حرکت داد و تکه‌ای از ابر عایق هواپیما را بیرون آورد. شدت درد در اثر حرکت به حدی بود که از حال رفت، اما با کمک ابر عایق توانست هفت کاسه کوچک آب جمع کند. وقتی باران شدید می بارید، از آب جمع شده در کاسه ها نوشید.

“برای من طعم بهترین شامپاین دنیا را می داد. به خودم افتخار می کردم. فکر کردم “زنده باشی کاشف جنگل!”

آنت می گوید: «در آن زمان متوجه شدم که زنده بودن و مواجهه با چنین موقعیتی شگفت انگیز و منحصر به فرد است.

“به دوست گمشده فکر نکن”

آنت می گوید: «من چاره ای جز تحمل ضربه مرگ نداشتم.

هر بار که به او فکر می کردم به حلقه ۱۰ یورویی نگاه می کردم. انگشتری که او برای من در لیدن هلند خرید. من هنوز آن حلقه را روی دستم داشتم، انگشتم از نیش حشرات متورم شده بود.

من واقعاً باور داشتم که زندگی خوبی را با هم شروع می کنیم. ما بهترین دوستان و نیمه گمشده برای یکدیگر بودیم. او جذاب، خونگرم و مهربان بود، اما طوری رفتار می کرد که انگار این را نمی دانست.

آنت به خود اجازه نمی دهد در مورد او فکر کند. می‌دانست که اگر اشک‌هایش جاری شود، ضعیف‌تر می‌شود و تشنگی او را می‌کشد.

او می گوید: «حتی نتوانستم یک بار دیگر به بدنش در هواپیما نگاه کنم. جمله «به دوست از دست رفته فکر نکن» هر روز من شده بود.

داشتم به خانواده ام فکر می کردم. به آبی که از دوش حمام سرازیر می شد و چقدر خوب بود که می توانستند در طول روز به راحتی آب بنوشند.

آنت می گوید: «اینها افکار شاد و دوست داشتنی بودند. می دانستم که به نوعی به دنبال من هستند.

کمبود غذا و درد ناشی از شکستگی ها و زخم ها کم کم او را رها کرد.

آنت به یاد می‌آورد: «روز ششم احساس می‌کردم قرار است بمیرم، اما به زیباترین و آرامش‌بخش‌ترین شکل ممکن؛ با تماشای زیبایی جنگل و رنگ‌هایی که جلوی چشمانم می‌رقصند. احساس می‌کردم موجی از عشق و نور به سمتم می‌آید و من بالاتر و بالاتر و اوج می‌گیرم.»

تا اینکه یک روز از گوشه چشم مردی را دید که کت و شلوار نارنجی پوشیده بود.

آنت شروع به جیغ زدن کرد و این ناگهان او را به واقعیت بازگرداند. او دوباره درد را احساس کرد، اما می دانست که اکنون نجات یافته و هشت روز تلاش برای زنده ماندن در جنگل به پایان رسیده است.

یک شروع جدید

وقتی آنت به شهر هوشی مین رسید، با مادر و برادران نامزدش آشنا شد. همکارش جیمی هم آنجا بود.

آنت می گوید: «تمام خانواده ام فکر می کردند من مرده ام.

قصد داشتند با خانواده پاشی در شهر لیدن که با هم به دانشگاه رفتیم مراسم عزاداری برگزار کنند. سوگواره مسافران این هواپیما در روزنامه ها منتشر شده بود و به همین دلیل هنگام بازگشت به خانه با سیل پیام های تسلیت و همدردی مواجه شد.

آنت به یاد می آورد: «همه امیدشان را از دست داده بودند. اما جیمی امید خود را از دست نداده بود.”

او نمی پذیرفت که من مرده ام و هر بار که شخصی در مورد من به زمان گذشته صحبت می کرد عصبانی می شد.

وقتی او به هلند بازگشت، فک او با پیچ ثابت شد و ریه اش به حالت عادی بازگشت. باسن او باید بی حرکت بماند تا بهبود یابد. قانقاریا در پاهای او بسیار جدی بود، اما پزشکان ویتنامی زمان زیادی را صرف درمان آن کردند.

در هلند پزشکان به من گفتند که حتما باید پاهایت را قطع کنیم. خوشحالم که در نهایت این اتفاق نیفتاد.

مراسم تشییع و عزاداری وحشتناک بود.

آنت می گوید: «آنها مرا به کلیسا بردند، مثل عروسی بود، اما من در تابوت ازدواج می کردم. تابوتی در محراب منتظر من بود.»

همه دوستانش آنجا بودند. همان افرادی که قرار بود در مراسم عروسی او شرکت کنند.

آنت گفت: “سخنرانی های زیبا. موسیقی زیبا.” سپس او را به قبر بردند و من پشت سر او راه افتادم.

زندگی دوباره

از سرگیری زندگی بدون حضور شریک زندگی آسان نبود.

آنت می گوید: “بازگشت سالم به خانه بزرگترین شوک زندگی من بود.”

“هر چه بزرگتر می شوم، بیشتر به چیزهایی فکر می کنم که او هرگز تجربه نکرده است؛ همه چیزهایی که هرگز نمی تواند انجام دهد.”

در ماه‌های پس از سقوط هواپیما، بسیاری از دوستان دانشگاهی او ازدواج کردند، که به او کمکی هم نکرد.

تا اینکه آنت تصمیم گرفت، “من نمی خواهم ازدواج کنم. همین!”

اما یکی از دوستان به او می گوید که تنها یک نفر ممکن است بتواند جای پاشا را بگیرد و آن جیمی، همکارش است که برای یافتن آنت به ویتنام پرواز کرد و هنوز معتقد است که او زنده است وقتی همه فکر می کنند او مرده است.

این دو در نهایت ازدواج کردند و صاحب دو فرزند شدند. هنگامی که پسرشان به اوتیسم تشخیص داده می شود، آنت متوجه می شود آنچه در جنگل آموخته است اکنون به او کمک خواهد کرد.

“وقتی آنچه را که دارید بپذیرید و نگران چیزهایی نباشید که ندارید، زیبایی ظاهر می شود”

همانطور که آنت وضعیت خود را پس از سقوط هواپیما پذیرفت، وضعیت پسرش را نیز پذیرفت.

آنت می گوید: «در آن زمان بود که توانستم او را به عنوان منبعی زیبا و بی پایان از عشق بی قید و شرط ببینم.

“آنچه او به من می دهد و احساسی که به او دارم واقعاً عشق خالص است.”

منبع: بی بی سی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا