خاطره جالب بانوی اصفهانی که با مینیبوس قرمزش به دل جاده زد
۱۴۰۳-۰۵-۳۱آخرین به روز رسانی: ۱۴۰۳-۰۵-۳۱
0 خواندن این مطلب 3 دقیقه زمان میبرد
پایگاه خبری تحلیلی افق میهن (ofoghmihan.ir):
تا گرمای تابستان نشکند، ترس از چسباندن و جوش دادن موتورهای «طناز» و «تیارا»، اولی مینی بوس قرمز و دومی آبی، از ذهن فاطمه خارج نمی شود. لحظه فاطمه با اینکه هر روز یک چشمش به رادیاتور و آمپر آب و چشم دیگرش به روغنی بودن مینیبوسهای عزیزتر از جانش است یا به پشتوانه سالها رانندگی مینیبوس در جادههای پر پیچ و خم استان اصفهان، یاد گرفته است که چگونه برای چرخاندن یک آچار به خوبی و مکانیک گواهی شده است. می آید، اما دوباره بار پریشانی این ترس قدیمی را به دوش می کشد. باری که از یکی از روزها سنگین است فروردین در سال ۱۳۹۳ اولین باری که فرمان مینی بوس بنز مدل ۶۵ خود را به سمت سکوی مسافربری خط زیندرود- فولادشهر در پایانه زرین شهر چرخاند، گرده گل را حس کرد. اما «فاطمه نوری» برای آن بیم ها و سنگینی ها حریف سرسختی بوده و تا امروز دست از تلاش برنداشته است. او اولین بانوی مینی بوس ها و نمونه استان اصفهان است که چادرش از سرش نمی افتد و همه مسافران از او به نیکی یاد می کنند.
کارهای سخت و متفاوت را دوست داشت. چه در کودکی در «پارکستان» (روستای محل تولدش) بود و صبح تا غروب را در دشتهای وسیع و سرسبز روستا به بازی میگذراند و یا در میان گذرگاههای باریک آن که بیشتر خانهها ساخته میشد. از خشت و کمتر سیمان و چه در سالهای نوجوانی به شهر اصفهان رفتند و عازم شهر شدند. فاطمه در تمام آن سال ها علاوه بر همان امثال سخت و متفاوت، علاقه دیگری هم در دل داشت; او می خواست مهندس هوافضا شود و با همه چیز از موتورها و قطعات مکانیکی پیشرفته سر و کار داشته باشد. غافل از اینکه سرنوشت در جاده ها و پشت فرمان مینی بوس های تزئین شده با تودوزی های رنگارنگ و تزئینات زنانه منهای جملات مرسوم، آرزوی دیگری برای او می دید؛ رویایی که هیچ یک از نزدیکان فاطمه اعم از پدر و مادر و سپس شوهر و خانواده اش نمی خواستند با مخالفت و سخت گیری آن را بر هم بزنند.
مینی بوس همسایه برای ما غاز بود
چرخ های اولین مینی بوس در زندگی این بانوی ۳۷ ساله در سال ۱۳۹۲ شروع شد. یکدفعه و ناگهانی. مینی بوس بنز مدل ۶۵ که رنگ قرمزش به خاطر کثیفی بودنش بود و صاحب قبلیش به دلیل بی پولی اون رو با قیمت مناسب در انتهای خیابان متوقف کرده بود. اصرار فاطمه برای خرید مینی بوس جواب داد و شوهرش بدون گلایه و ترش با این معامله موافقت کرد. آنها توافق کردند که مینی بوس را پس از تعمیر به سود آن بفروشند. می گفتند: تا کی پول جن و ما بسم الله!؟ شاید اگر این کار را بکنیم، دو یا دو ماه نه چهار، بلکه شاید پنج یا شش ماه شود.» اما قرارشان با فکر جدیدی که یک شب به سر فاطمه آمد، قطع شد، فکرش این بود که گواهینامه کلاس اول بگیرد و بزند. خیابان و جاده با مینی بوس سقف بلند.
دست اندازها برای خانم مینی بوس
تعیین و خرید خط و ترمینال فعالیت روتینی بود که فاطمه با حوصله آن را طی کرد. نیمه های شب که کوچه ها خلوت است، مینی بوس را از حیاط خانه بیرون می کند تا با اصرار همسر و خانواده اش، دستش پر شود و مشکل دنده اش برطرف شود. فاطمه از اولین روزی که در ترمینال زرین شهر، خط زاینده رود – فولادشهر شروع به کار کرد، به خوبی به یاد می آورد. آن روز به محض قرار دادن مینی بوس مرتب خود در کنار سکوی مسافربری، چشم همه رانندگان را که همگی مرد و جانباز بودند، جلب کرد. حتی برخی از مسافران در صف با یکدیگر چت می کردند. فاطمه ظاهرش بی تفاوت به نظر می رسید اما در دلش زنان قدرتمندی بودند که پشت تابه ای بزرگ نشسته بودند و لباس های زیادی را بدون حوصله و بی مزه ای می شستند. با زیاد شدن قیافه ها و صحبت ها، فاطمه تصمیم گرفت دست و پایش را جمع کند و به ازای هر ۲۰ صندلی مینی بوسش مسافر را بپذیرد که به دلیل تمیزی همه مینی بوس ها چشمگیر بود. در نهایت اولین پیاده روی با سرعت ۳۰ کیلومتر آغاز شد. در مسیر فاطمه از آینه جلو مسافران را زیر نظر داشت و مسافران با کنجکاوی حرکات او را تماشا می کردند. سرعتش نه تند بود و نه کند. رادیو روی ایستگاه «آوا» تنظیم شد. مسافران یا می ترسیدند یا تعجب می کردند. برخی از آنها وقت خود را صرف عکس و فیلم کردند. قبل از اینکه آن مسیر تمام شود، عکس ها و فیلم های چادر زده فاطمه، بانوی مینی بوسران در فضای مجازی پخش شد.