دختر ۱۶ ساله قربانی جنایت دختر آشنا شد
شروع این پرونده در غروب اول شهریور ماه برمی گردد. در آن روز خانواده دختر ۱۶ ساله ای به نام مانلی به کلانتری رفتند و از ناپدید شدن دختر نوجوان خود خبر دادند. آنها گفتند مانلی آخرین بار خانه را ترک کرد تا به خانه یکی از دوستانش برود، اما دیگر برنگشت.
جستجو برای یافتن مانلی نوجوان گمشده آغاز شد تا اینکه روز بعد کارگران میدان میوه و تره بار با جسد سوخته دختر نوجوانی در فضای سبز زیر پل مرکز شهر مواجه شدند. در این شرایط گزارش این حادثه به قاضی محمدجواد شفیعی بازپرس جنایی تهران اعلام شد. به دستور او، جسد به پزشکی قانونی منتقل شد و خیلی زود مشخص شد که مشخصات او با مانلی، دختر نوجوان گمشده مطابقت دارد.
تحقیقات اولیه حاکی از آن بود که مانلی به قتل رسیده و قاتل پس از جنایت جسد او را به آتش کشیده است. تیم جنایی در اولین اقدام به بررسی تصاویر دوربین های مداربسته اطراف محل پیدا شدن جسد پرداختند. دوربین ها نشان دادند که مانلی دختر متوفی به همراه پسر جوانی وارد فضای سبز شده و ساعتی بعد پسر جوان در حالی که بسیار ترسیده بود از فضای سبز بیرون آمد. او سوار بر موتورسیکلتی بود که ماموران موفق به دستگیری شماره پلاک آن شدند. وی در بازجویی های به عمل آمده به قتل اعتراف کرد و برای تحقیقات در اختیار کارآگاهان اداره دهم پلیس آگاهی قرار گرفت.
متهم قتل جوان ۲۶ ساله ای است که می گوید سرنوشت دردناکی داشته است. پدر و مادرش سال ها پیش او را ترک کردند و او در رفاه بزرگ شد. حالا او تبدیل به یک قاتل شده است و دلیلش این است که نتوانسته خشم خود را کنترل کند.
چگونه با مانلی، دختر نوجوانی که کشتید، آشنا شدید؟
او از آشنایان دوستم سعید بود که الان در زندان است.
انگیزه شما از کشتن او چه بود؟
من با مانلی مشکلی نداشتم. روز حادثه او را دیدم که بسیار ناراحت بود. چون دوستم سعید که از آشنایان مانلی بود زندانی بود. آن روز بی دلیل شروع به فحش دادن کرد. بعد به من گفت بچه ولگردی است. من روی این کلمه خیلی حساسم. در واقع نقطه ضعف من همین کلمه است. وقتی گفت «صراحی».
و معلوم نیست پدر و مادرت چه کسانی بودند، من خیلی عصبانی شدم و نفهمیدم چه شد.
*توضیح دهید، چه اتفاقی افتاده است؟
آن شب با مانلی قرار گذاشته بودیم تا با هم صحبت کنیم. آن شب با هم شام خوردیم و در مورد سعید صحبت کردیم. سعید، آشنای مانلی و دوست صمیمی ام که زندانی بود. چون سعید مدام از زندان به مانلی زنگ می زد و من از طریق مانلی همه پیام ها را برای سعید می فرستادم. آن شب به فضای سبز رفتیم تا کمی قدم بزنیم. مانلی گفت که برای سردرد قرص مصرف کرده و حالش خوب نیست. به او گفتم پیام مرا به سعید رساندی که ناگهان عصبانی شد. گفت سردرد شدید دارد و در فکر رساندن پیام هستم. به دلیل سردرد شدید در فضای سبز نشست و وقتی به سمتش رفتم ناگهان فریادهای فحاشی سر داد و همان سخنان تلخ را به من گفت. نفهمیدم چه شد، سنگی را از روی زمین برداشتم و با آن ضربه ای به سر مانلی زدم.
*و بعد جسدش را سوزاندی؟
من ترسیدم ابتدا از آنجا خارج شدم، اما یک ساعت بعد وقتی برگشتم تا ببینم کسی جسد را پیدا کرده است، دیدم هنوز آنجاست. با خودم گفتم که اثر انگشت من روی بدن مانلی باقی مانده است و هر طور شده باید این سرنخ را از بین ببرم. به همین دلیل جسد را آتش زدم اما به دوربین های مداربسته ای که صورتم را ضبط کرده بودند توجهی نکردم.
بعد از قتل چه کردی؟
به خانه یکی از آشنایان دور رفتم و در آنجا پنهان شدم، اما خیلی زود لو رفتم و دستگیر شدم. من هرگز زندگی خوبی نداشتم. من نمی دانم پدر و مادرم چه کسانی هستند. من سالها در بهزیستی بزرگ شدم. الان هم که متهم به قتل شده ام و از زندان و قصاص می ترسم.