درخواست جدایی مردی معتاد که فرزندانش را به گدایی مجبور میکرد
چند روز پیش زن جوانی به همراه مردی ژنده پوش و معتاد برای طلاق از همسرش به دادگاه خانواده رفت. وقتی مقابل قاضی نشست، درباره دلیل این درخواست گفت: آقای قاضی من ۲۵ ساله بودم که به زور خانواده ام با این مرد ازدواج کردم. چند ماه بعد از ازدواجمان متوجه شدم که همسرم معتاد است.
می خواستم طلاقش بدهم خانواده ام اجازه ندادند و گفتند نمی توانی طلاق بگیری، چادر سفید رفتی، باید با کفن سفید برگردی، جایی برای نگهداری نداریم. شما
با وجود اینکه نمی خواستم زندگی ام را با این مرد ادامه دهم، مجبور شدم سکوت کنم و او تصمیم گرفت اعتیادش را ترک کند. شوهرم یک ماه در بیمارستان بستری بود و ظاهرا رفت، بعد خانواده و دوستانم به من گفتند به خاطر یک اشتباه عجولانه زندگیت را نابود می کنی.
من هم خوشحالم که شوهرم رفت و به زندگی امیدوارم. مدتی بعد با توصیه اطرافیان تصمیم به بچه دار شدن گرفتم اما این دومین اشتباه زندگی من بود چرا که چند ماه بعد از تولد فرزندم متوجه شدم شوهرم به دوباره مواد مخدر
او در حین صحبت ناگهان شکست و به گریه ادامه داد: وقتی پسرم کمی بزرگتر شد متوجه شدم که نمی تواند راه برود و مشکل جسمی دارد. بیماری فرزندم مرا نابود کرد، بیکاری و اعتیاد شوهرم از یک طرف و بیماری فرزندم باعث شد احساس کنم هیچ امیدی به زندگی ندارم. با این حال، من تا آنجا که می توانستم تلاش کردم تا هزینه های درمان فرزندم را تامین کنم و زندگی کنم. از تمیز کردن و خرد کردن سبزیجات گرفته تا تهیه ترشی و ترشی و…
در همین حال جوان به نشانه اعتراض از جای خود بلند شد و گفت: آقای قاضی دروغ می گوید.
اما قاضی با دست او را به سکوت دعوت کرد و از زن جوان خواست که به صحبت خود ادامه دهد.
زن جوان گفت: بله، مدتی دستفروش بود و بعد اصرار کرد که حالا که فرزند اولمان مریض است دوباره بچه دار شویم و من با وجود مشکلات زندگی قبول کردم و دوباره باردار شدم، اما این بار بچه ها. دوقلو بودند و هر دو دوباره بیمار شدند. یکی از آنها اوتیسم داشت و دیگری نابینا بود و دوباره من با کوهی از مشکلات باقی ماندم.
قاضی پرسید: ولی انگار ۵ تا بچه داری چرا با این همه مشکل دوباره بچه دار شدی؟
زن با ناراحتی گفت: فکر می کردم بچه های بعدی سالم باشند، اما فرزند چهارمم نارسایی کلیه داشت و فرزند پنجمم مشکل قلبی داشت. با این که به خاطر همه این مشکلات و ناراحتی ها در مرز جنون بودم، شوهرم پیشنهاد عجیبی داد و گفت مردم با دیدن این بچه های بیمار و معلول دلشان می سوزد و پول خوبی به ما می دهند. بعد از صبح تا شب ما را وادار به گدایی در خیابان کرد. آقای قاضی چند ماهی است که شوهرم صبح ها بعد از خوردن هروئین بچه هایم را که همه مریض هستند بیدار می کند و به زور می فرستد خیابان برای گدایی و برایش پول می آورد. به آنها می گوید، ما اینجا صدقه نداریم که شما مجانی بخورید و بخوابید، باید کار کنید تا من در این خانه بمانم. هم هزینه زندگی و هم پول مصالح او را باید بپردازیم. وقتی چند بار مقاومت کردم به قصد کشتن من را کتک زد و مجبور شدم به پزشکی قانونی بروم و تحت درمان طولانی مدت قرار بگیرم که مدارک آن در پرونده ام موجود است.
مرد معتاد حرف همسرش را قطع کرد و گفت: من او را نزدم و نمی دانم چه کسی او را زده و حالا می خواهد از من انتقام بگیرد.
زن در پاسخ گفت: شهادت محلي هم به من رسيده كه همسايه ها شهادت داده اند كه همسرم مرا كتك مي زند. حتی نتیجه آزمایش هم نشان می دهد که او معتاد است.
قاضی رو به شوهر این زن کرد و پرسید: تا کی می خواهی این رفتار را ادامه دهی؟ کار نمی کنی، اعتیاد داری، زنت را زدی، حالا به جایی رسیده ای که بچه های بیمارت را مجبور به گدایی می کنی؟
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت: باور کنید مصرف مواد مخدر اجازه فکر کردن به من نمی دهد. نه پولی برای پرداخت نفقه همسرم دارم و نه می توانم مهریه او را بپردازم. من همسرم را دوست دارم و اصلاً نمی خواهم او را طلاق دهم. زندگی ما آنقدرها هم که او توصیف می کند بد نیست.
زن با عصبانیت گفت: بله آقای قاضی این زندگی برایش بد نیست. مدام بچه ها را به خیابان می فرستد و پول گدایی آنها را می گیرد و در خانه مواد مصرف می کند و بی خیال این زندگی شده است. من دیگر نمی توانم با او زندگی کنم. حالا نه جهیزیه و نه جهیزیه ای می خواهم، فقط می خواهم او از زندگی من و فرزندانم برود. من خرج خودم و بچه هایم را با کار می کنم.
در پایان با توجه به شواهد موجود در پرونده و درخواست زن جوان، قاضی حکم طلاق این زوج را صادر کرد.