سرگذشت تلخ زنی که در نوجوانی با مردی ۱۸ سال بزرگتر از خودش ازدواج کرد
از زمانی که یادم می آید دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشتم. پدرم به دلیل خستگی ناشی از کار زیاد و شرایط بد اقتصادی بیشتر اوقات بی حوصله و عصبی بود. او پدری داشت بدسرپرست و مادری که حمایتش در حد گریه و فحش دادن به پدرم بود.
من به همراه خواهر و برادرم همیشه از فریادهای پدرم می ترسیدم و مراقب بودم که اشتباه نکنم. خودم را مشغول درس خواندن کرده بودم، از مادربزرگم یاد گرفته بودم برای آرامشم به نماز پناه ببرم و قرآن بخوانم و این شرایط را برایم راحت می کرد و روحیه ام را حفظ می کردم. زمان برق آسا می گذشت و من و خواهر و برادرم روز به روز بزرگتر می شدیم.
من سال دوم دبیرستان بودم که با صلاحدید خانواده ام باید ازدواج می کردم. همسرم ۱۸ سال از من بزرگتر بود. مدتی متاهل ماندیم. با وجود اینکه متاهل بودم، به دلیل سن کم، درکی از ازدواج نداشتم و هیچ گاه نسبت به همسرم محبتی نداشتم.
بعد از اتمام امتحانات دبیرستان مراسم عقد ما به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. آن زمان ناراضی نبودم و خدا را شاکر بودم، چون شرایط زندگی ام با خانه پدری خیلی فرق کرده بود.
پس از مدتی پسرم به دنیا آمد و آرامش و طراوت وصف ناپذیری را به زندگیم بخشید. همه چیز خوب پیش می رفت و همسرم بیش از همیشه برای رفاه من و پسرمان تلاش می کرد و همین امر مرا تشویق کرد که با مردی که به او علاقه ای نداشتم به زندگی ادامه دهم. با وجود اینکه خانواده ام مجبورم کردند ازدواج کنم، تصمیم گرفتم همسرم را دوست داشته باشم و قلب گرم زندگیمان را حفظ کنم، اما نمی دانستم که بازی زمان برخلاف میل من پیش می رود.
رفتار همسرم به مرور زمان در طی یک شکست مالی تغییر کرد که صرفاً به این دلیل بود که او بیش از حد به دوستانش اعتماد داشت. سیگار کشیدن زیاد، بدگمانی و بدبینی او رابطه ما را سردتر کرده بود. علاوه بر این مسائل و مشکلات، بعداً متوجه شدم که همسرم به دلیل فشار روحی و روانی ناشی از ناکامی مالی که زندگی ما را نابود کرده بود، معتاد به مواد مخدر شده و به دلیل مصرف مواد، شک و بدبینی او به حدی رسیده بود که همیشه در خانه پرتنش و تضاد ایجاد می کند. یک روز در میان سر کار می رفت و هیچ مسئولیتی در قبال زندگی ما به عهده نمی گرفت و اغلب به خاطر طلبکارها در خانه پنهان می شد.
روزها به همین منوال گذشت، خبری از آن دختر شاد و پرانرژی سابق نبود. از نظر روحی افسردگی ام بیشتر شده بود به طوری که نیمه های شب با کابوس های وحشتناک از خواب بیدار می شدم و روزها ساکت و مات و مبهوت بودم و مدام منتظر اتفاق بدی بودم و این نگرانی و ترسم را چند برابر می کرد.
من به سختی همسرم را متقاعد کردم که به روانشناس مراجعه کند. بعد از چند جلسه روانشناس تشخیص داد همسرم مبتلا به اختلال دوقطبی است و من را افسردگی و وسواس جبری تشخیص داد. روانشناس آن مرکز پیشنهاد داد به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنیم.
این تنها بخشی از داستان دردناک زندگی من بود. در میان این همه اضطراب و هرج و مرج، وقتی همه چیز خوب پیش می رفت، متوجه شدم همسرم تومور مغزی دارد. انگار دنیا با من در جنگ بود و این سرنوشت تلخ پایان خوشی در انتظارش نبود.
همسرم بعد از عمل جراحی و گذراندن دوران نقاهت و ترک اعتیاد کمی از نظر روحی تغییر کرده بود اما علیرغم تذکرات پزشک، این بار به مصرف قرص روی آورد و این روند روی درمان او تاثیر گذاشت.
الان چند سالی هست که اینجوری شده و احساس میکنم اونقدر از خود واقعیم دور شدم که دیگه انگیزه ای برای ادامه زندگی با همچین مردی در خودم نمیبینم. اخیراً متوجه شدم تنش بین من و همسرم پسرم را که اکنون نوجوان است، تحت تأثیر قرار داده و دچار افسردگی شده است. حالا با وجود همه تردیدهایی که در جدایی داشتم، به خدا توکل کردم و به مرکز مشاوره رفتم تا راهی برایم باز کند و جانم را از این اضطراب و هرج و مرج نجات دهد.
نظر کارشناس مشاوره
اعتیاد به مواد مخدر یکی از شایع ترین آسیب های اجتماعی در جهان معاصر از جمله ایران است. به گونه ای که اگر ادعا می شود اعتیاد به مواد مخدر یکی از بحران های اصلی دنیای کنونی است و به معضلی جهانی تبدیل شده است، اغراق نیست.
اعتیاد یک بیماری پیچیده و مزمن مغزی تحت تأثیر ژن ها و محیط است که با استفاده از مواد یا اعمال اجباری مشخص می شود که فرد علیرغم پیامدهای زیانبار آن به انجام آن ادامه می دهد. اعتیاد معمولاً با گذشت زمان بدتر می شود. فرد معتاد نمی تواند مصرف یک ماده یا رفتاری را ترک کند، اگرچه می داند که اثرات مضری بر زندگی او دارد.
افراد معتاد به دلیل فقدان مهارت حل مسئله و واقع بینی ضعیف در مواجهه با مشکلات زندگی، به جای حل انطباقی مشکل، به راه حل اعتیاد یا خودآزاری متوسل می شوند که عواقب بدتری برای آنها دارد.
نویسنده : مرضیه خداحمتی – کارشناس اداره مشاوره و مددکاری پلیس آگاهی فارس