ماجرای مرد معتادی که اسم و تصویر خودش را روی همسرش خالکوبی کرد
این حادثه در سال ۱۳۵۵ اتفاق افتاد و در روزنامه چاپ شد. این زن که معصومه نام دارد با طرح شکایت از دادستان تهران از همسرش خواست تا شوهرش را تحت تعقیب قرار دهد و گفت: ۱۴ ساله بودم که مرد جوانی به من مراجعه کرد و پس از چندین هفته رفت و آمد، سرانجام او رضایت پدر و مادرم برای ازدواج را گرفتم. زندگی مشترک ما دو سه ماه اول خوب پیش می رفت، اما بعد شوهرم راهش را عوض کرد. او همیشه به شهرها سفر می کرد و مرا با خود می برد. در این سفرها از مردانی که خوش گذرانی می کردند پول می گرفت و من را در اختیارشان می گذاشت. من از این وضعیت عذاب می کشیدم و سعی می کردم به هر طریق ممکن فرار کنم، اما شوهرم مرا به هروئین معتاد کرد تا مرا نگه دارد. مدتی با شوهرم در این شرایط اسفبار بودم و او مرا مجبور به انجام هر کاری میکرد. تا اینکه بالاخره یک روز که شوهرم فکرش را هم نمی کرد از فرصت استفاده کردم و نیمی از عمرم را گرفتم و فرار کردم.
پس از فرار از آن زندگی نکبت بار، خود را نزد پدر و مادرم رساندم و پناهنده آنها شدم. پدرم که از وضعیت من وحشت کرده بود خیلی زود وارد عمل شد و به هر حال مرا در بیمارستان بستری کرد. درد و ناراحتی زیادی برای رهایی از اعتیاد نداشتم، اما چون دیگر نمی خواستم آن روزها و شب های سیاه را ببینم، مقاومت کردم و توانستم از اعتیاد رهایی پیدا کنم. پس از رهایی از اعتیاد، زندگی آرامی را در خانه پدر و مادرم آغاز کردم و کم کم تمام بدبختی ها و بدبختی های زندگی زناشویی ام را به جان خریدم. داشتم فراموش می کردم که ناگهان سر شوهرم پیدا شد.
این مرد که در جوانی گل روحم را پر کرده بود به عنوان شوهر قانونی من به خانه ما آمد و از ظلمی که ساعت ها در حق من کرده بود ابراز پشیمانی و شرمندگی کرد و بعد گفت که می خواهد مرا ببرد و صحبت کند. درباره اجازه دهید آینده خوب ما صحبت کند، او مرا از خانه بیرون کرد. در طول راه شوهرم از این حرف می زد که چطور راه زندگی را پیدا کرده و می خواهد به هر حال انتقام گذشته را بگیرد و من به این فکر می کردم که آیا راست می گوید؟ آیا او واقعاً به گذشته کثیف خود پی برد و من با شوهرم خود را در یک بیابان تنها دیدم. اینجا بود که ناگهان صحنه عوض شد و قاسم تهدید کرد که اگر پیش او نروم و با او کار نکنم، مرا خواهد کشت. وقتی متوجه شد خالکوبی اسمش را سوزانده ام، با مشت و لگد به من زد و چنان ضربه ای به من زد که افتادم و بعد فرار کردم. معصومه از دادستان خواست تا پرونده او را پیدا کند و نگذارد در دام شوهر منحرفش بیفتد.